پيامک هاي همسرانه
- دو مرد متاهل با هم درد دل مي کردد. يکي از آنها از صرفه جويي خانمش تعريف مي کرد و مي گفت: بله ... نمي دوني زن من در زندگي چقدر صرفه جوست!
مرد دوم آهي کشيد و گفت: خوش به حالت، تو را به خدا از صرفه جويي او براي زن من هم بگو تا ياد بگيرد. مرد اولي سري تکان داد و گفت: راستش همين امروز تا شنيد در يکي از شهرهاي دور فروشگاهي حراج کرده و جوراب را بسيار ارزان ميفروشد، فوراً يک بليت هواپيما گرفت تا برود و يک جفت جوراب بخرد و برگردد.
*********
- شوهر به زن: باز که لباس نو خريدي؟
زن: بله عزيزم، چون طاقت ديدن آن لباس کهنه را نداشتم.
شوهر با عصبانيت: عزيزم، من هم طاقت ديدن لباس نو را ندارم.
*********
- زن: ديشب باز توي خواب حرف مي زدني.
شوهر: چه کار کنم. تو بيداري که تو مهلت نمي دي!
*********
- زن رو به شوهرش کرد و گفت: عزيزم ، ديشب در خواب ديدم يک پالتو پوست خوش رنگ براي من خريدي، تعبيرش چيه؟
شوهر با خون سردي گفت: تعبيرش اينه که بايد رنگ پالتو پوست را تو خواب ببيني!
*********
- به مردي خبر دادند که مادر زن شما در رودخانه افتاده است. مرد برخلاف جهت آب شروع به دويدن کرد.
از او پرسيدند: مرد حسابي آب که سربالا نمي رود چرا داري از اين طرف مي روي؟
مرد گفت: آخه شما مادر زن مرا نمي شناسيد. او همه کارهايش برعکس ديگرانه!
*********
- زن: مرد نگاه کن چه عکس قشنگيه مال هجده سالگي من است.
مرد: مگه اون وقت ها دوربين هم بوده؟!
*********
- مادر زن: خب داماد عزيزم از کار و بارت راضي هستي؟
داماد: بله ديروز يک ماشين لباسشويي و يک ماشين ظرفشويي خريدم و کارم يه خورده سبک شده!
*********
- مردي با يک بيني بزرگ از دختري خواستگاري کرد و در تعريف خود گفت: من مردي هستم که بار سختي ها را به دوش مي کشم.
دختر جوان گفت: به طور حتم همين طور است. وگرنه 35 سال اين بيني را باخود نمي کشيدي!
*********
- زن پس از يک دعواي مفصل به شوهرش گفت: هزار مرتبه مادرم گفت که باهات ازدواج نکنم اما من به خرجم نرفت ... شوهر با خوشحالي گفت: پس بايد امروز به پابوس مادرت برم چون واقعا زن خيرخواهي بود و من خبر نداشتم!
*********
وقتي که پسر پيشنهاد ازدواج کرد، دختر با تعجب پرسيد: اما شما تنها سه روز است که مرا مي شناسيد.
پسر گفت: اختيار داريد، بيشتر از اين مدت که فکر مي کنيد شما را مي شناسم چون مدت دو سال در بانکي که پدرتان حساب دارد کار مي کنم.
*********
- دختري براي تو پيدا کرده ام که نمي داني چقدر خوب است، هم زيباست و هم املاک زيادي دارد.
ممکن است صورتش را ببينم؟
بله بيا اين عکس اوست. صورت خودش را نمي خواهم، صورت املاکش را مي خواهم.
*********
- به پيرمردي گفتند چرا تا حالا ازدواج نکرده اي؟ جواب داد: آن وقت ها من دختري را مي ديدم، مي گفتم: عجب! من با کسي که همسن مادرم است چرا ازدواج کنم؟ حالا هر دختري را مي پسندم، مي گويد: عجب من با پدربزرگم چرا ازدواج کنم!
*********
- اولي: آيا تو تا به حال عاشق شده اي؟
دومي: بله. يک مرتبه عاشق دختري شدم و رفتم زير پنجره اتاقش و برايش آواز خواندم و او هم يک گل سرخ قشنگ به سويم پرتاب کرد!
اولي: لابد آن گل توي يک زر ورق خيلي قشنگ بود.
دومي: نه توي يک گلدان خيلي بزرگ بود.
*********
- خب سيامک جون، بگو ببينم اين چند روز که رفته بودي مرخصي، خوش گذشت؟
خيلي؛ استراحت کافي کردم. حتماً رفتي مسافرت. نه اتفاقاً همه مرخصي ام رو تو خونه بودم. پس چطور به تو اين همه خوش گذشت؟ هيچي روز اول با زنم دعوام شد. ديگه باهام حرف نزد تا مرخصي ام تمام شد.
*********
- يک پيرمرد دو بليت براي خود و خانمش خريد و وارد سينما شد. خانمش جلوتر وارد سالن شد. کنترل چي وقتي بليت ها را گرفت، اشاره به خانم کرد و گفت: اين خانم با شما هستند؟ پيرمرد آهي کشيد و گفت: بله متاسفانه شصت ساله که با منه آقا.
*********
- دو دوست پس از مدت ها در خيابان همديگر را ديدند. پس از احوالپرسي يکي از آنها گفت: دوست عزيز ، سابقا دختري را هر روز در کنار تو مي ديدم که با هم به سينما و تئاتر مي رفتيد، آيا نامزد بوديد؟
بله نامزد بوديم، لابد حالا ميانه شما به هم خورده که ديگر با هم به سينما نمي رويد؟ نه با هم ازدواج کرديم!
*********
- زن: مگه بهت نگفتم که مواظب سر رفتن شير باش؟ شوهر: چرا، من هم مواظبش بودم. درست سر ساعت هفت و سي و سه دقيقه سر رفت.
*********
- عکاس به مردي که مي خواست با زنش عکس بگيرد ، گفت: اگر مي خواهيد يک عکس کاملا طبيعي بگيريد، بهتر است، خانم و شما دو نفري رو به دوربين لبخند بزنيد. مرد گفت: اما طبيعي تر آن است که خانم دستش را توي جيب من بگذارد و در حالي که من گريه مي کنم، يک عکس بگيرد؟
*********
- رفيق شنيدم مي خواهي عروسي کني، درسته؟ بله. پس چرا با يک دختري که بي فکر است مي خواهي عروسي کني؟ اين حرف ها چيه مي زني، از کجا مي دوني که بي فکره؟ از اينجا که حاضر شده زن تو شود.
*********
- دختر: بالاخره مرا از پدرم خواستگاري کردي؟ پسر: بله. دختر: پدرم چه گفت؟ پسر: سرش را روي شانه ام گذاشت و زار زار به حالم گريست.
*********
- زن: به نظر من با يک ذره عقل و شعور مي شود جلوي خيلي از طلاق ها را گرفت. شوهر: کاملاً درست است همچنين جلوي خيلي از ازدواج ها را.
*********
شوهر به زنش گفت: تو را به خدا حالا به دوستت تلفن نکن. زن پرسيد چرا؟ شوهر گفت: براي اينکه دو ساعت ديگر مي خواهيم شام بخوريم.
*********
- زن: ببين عزيزم، ديروز رفتم آرايشگاه موهايم را کوتاه کردم. حالا ديگر شبيه پيرزن ها نيستم. شوهر: البته عزيزم، حالا درست شبيه پيرمردها شدي!
*********
- مردي با دوست خودش درد دل مي کرد که زنم تمام دارايي ام را برداشت و رفت. دوستش گفت: خوش به حال تو، زن من تمام دارايي ام را برداشت و ماند و نرفت.